ازدست وزبان که برآید | کزعهده ی وصفش بدرآید |
نام نامیش ” محمّد تقی ” ، تخلّصش ” شوریده ” و لقبش ” فصیح الملک ” ، از نادران دوران و ناموران بزرگ شعروادب فارسی قرن سیزدهم و اوائل سده ی چهاردهم است . شوریده را به سبب نبوغ فطری و بلندی اشعار، تالی شعرا و حکمای نابینای بزرگ ایران و جهان مانند : رودکی ، ابن عباد ، ابوالعلای سوریّه ای ، هُمِر یونانی و میلتون انگلیسی شناخته اند . وحید دستگردی ازسخنوران نامی هم دوره ی شوریده ، مقام شوریده را از لحاظ فضیلت و شعرحتّی والاتر شناخته : |
فخرایران “رودکی” زینت گریونان “هُمِر” | “بوالعلا” برچهره ی حُسن عرب خال وکمال | |
زانگلستان”میلتُن”، شوریده ی دانا زفارس | ازخرد این پنج آیت را ششم کردم سئوال | |
گفت ، نابینای بینادل بدین فرهنگ وهوش | نه دگربا چشم کس بیند نه بنیوشد به گوش |
خود شوریده در این باب میفرماید : |
من نه شوریده ی اعمایم کاندراین عصر | بوالعلای دگروابن عباد دگرم |
و نیز : |
به سان رودِ خوش آهنگ، رودکی سخنم | به نظم شعردری، انوری شعاراستم |
درماه ذیحجّه ی سال 1274 هجری قمری برابر با 1236 شمسی درشیرازجنّت طرازازمادر بزاد و باستناد کتب و تذکره های معتبر ، بنام محمّد تقی موسوم شد؛ امّا خود شوریده درشعر زیر نام شریفش را ” تقی ” منظوم داشته : |
هرچند که من بنده به فسقم مفطور | این طرفه که من ، به تقوی مشهور | |
شوریده به عاشقی چو شد نامش فاش | از ” دامن پرهیز” سَرِوی شد دور |
(اگراز دامن پرهیز که درعربی ” تقوی ” باشد ، سَرِوِی یعنی حرف ” واو” دور شود ، ” تقی ” می ماند) شاعر و ادیب بی بدیل ، استاد حسن فصیحی شیرازی ( احسان ) فرزند دوّم شوریده ، می گفت که باب گرامیش بخاطر آنکه اورا درخانواده ” تقی ” می خوانده اند درشعر مذکورنیز خود را به آن نام خوانده ، وگرنه نام صحیح اصلیش همان محمّد تقی بوده است . شوریده دریک سه بیتی ، سال ولادت خود یعنی 1274 هجری قمری را چنین منظوم داشته : |
برهزارو سیصد افزون بود سال بست وهفت | کزرهی سال ولادت خواست ماهی دلفروز | |
گفت کِی زائید مامت ؟ گفتمش مامم چو زاد | رفته بود ازسال هجرت (هفت سال وهفت روز)* | |
لیک اعداد جُمَل را چون نداند ماه من | سال تاریخ مرا گفتن نمی داند هنوز |
*[ هفت سال و هفت روز بحساب جُمَل ( ابجد ) برابر با 1274 هجری قمری می باشد ] شوریده درخانواده ای متوسّط الحال در محلّه ی دروازه ی کازرون شیراز که بعدها تمامی آن منطقه را محلّه ی ” سنگ سیاه ” خواندند ، چشم به دنیا گشود . پدرش مسمّی و متخلّص به عبّاس ، پیشه وربود واز ذوق و قریحه ی شاعری هم بهره مند و از قرارمعلوم نسبش به ملک الشّعراء اهلی شیرازی صاحب مثنوی سحرحلال منتهی می شده است . شوریده خود دراین باب می فرماید :
|
وه زطبع اهلی شیرازی وسحرحلالش | آنکه رفت ازشاعری تا شَعری آوازکمالش | |
تا نپنداری که من کردم نیایش مرنیا را | رو یکی ره آزمون کن تا ببینی خود مثالش |
شوریده ، اکمه نبود و با چشمان بینا پا به عرصه ی وجود گذاشت ، امّا تقدیرش آن بود که تنها درهفت سال نخست زندگیش از نعمت دیدار برخوردار باشد و خوبی و بدی و زشتی و زیبا ئی و شگفتیهای طبیعی و دنیوی را درکودکی ببیند و بسنجد . درسنّ هفت سالگی بیماری آبله چشمانش را پوشانید و او را از حظّ دیدار محروم ساخت . ازآن ببعد وجود نازک این کودک حسّاس بقدری دچارغم و اندوه گردید که مدّتها درورطه ی خیال غوطه ورمی شد وبه آینده ی بی ثمرخود می اندیشید ؛ غافل ازآنکه خدایش هوش و ذکاوتی بی حدّ وذوق وقریحه ای مفرد ارزانی داشته ، طرحی خوش برای زندگی آتیه اش ساخته و پرداخته بود . در ژرفنای افسردگی و نا امیدی ، این طفل نابینا به این نتیجه رسید که بهترین خطّ مشی زندگی برای اوهمانا امید وایمان به خدا وتحصیل معرفت و کسب فضیلت ازحضورمدرّسان واستادان وقت بود . از این رو با عزمی راسخ از راه گوش به تحصیل کمالات پرداخت و درمدارس و مکتب خانه های شیراز به فراگیری فنون ادبی ، علوم بلاغی فارسی وعربی ، صرف و نحو ، اشتقاق تازی و پارسی ، تاریخ ،عروض و قافیه ، نقدالشّعر، نجوم ، ریاضیّات و موسیقی پرداخت و بمدد هوش و استعداد سرشار ، حافظه ی شگفت انگیز، و ذوق و قریحه ی جبلّی ، درعهد شباب چون اختری صاحب کمال ، طالع گردید و عرصه ی ادب فارسی را لامع گردانید . شوریده همچنین ازصدائی دلکش برخوردار بود و درنواختن سازهائی چند همچون تار و پیانومهارت داشت وحتّی کوک پیانو و تعمیر پرده های آنراهم که برای اهل حرفه بسیارمشکل است ، خود انجام می داد . شوریده درمطلع یکی از قصائدش می فرماید :
|
منم که نادره ی دور روزگاراستم | به هرهنرکه به کارآمدآن به کاراستم |
شوریده درسال 1285 هجری قمری وقتی که یازده ساله بود والد ماجد خود را از دست داد و خال گرامیش سرپرستی او را بعهده گرفت . سه سال بعد درمعیّت وی به مکّه ی معظّمه رفت و به شَرَف حاج مشرّف شد. از نام مدرّسان و استادانی که شوریده از محضر آنان مستفیض شده ، اطّلاع چندانی در دست نیست امّا بر طبق یادداشتهای استاد حسن فصیحی ( احسان ) فرزند دوّم آن مرحوم نامهای ابوالفرج ، حاج شیخ مهدی کجوری و سیّد اسدالله متخلّص به غرّا که از اساتید شعرا و ادبای آن زمان بشمار می رفت ، نام برده شده است . فصیحی مینویسد ” روزی سیّد اسدالله غرّا این غزل خواجه حافظ را قرائت می کند :
|
چوآفتاب می ازمشرق پیاله برآید | ز باغ عارض ساقی هزارلاله برآید |
تا می رسد به این شعر ، |
حکایت شب هجران نه آن حکایت هاست | که شمّه ای زبیانش به صد رساله برآید |
شوریده با آن سنّ وسال کم می گوید استاد بنظرمن مصرع اوّل این شعر نسبت به سایر مصرعهای دیگرغزل کوتاه تراست ، من درست نمی دانم ولی مثل اینکه چیزی کم دارد . استاد تأملی کرده گفته بود ” نه ، صحیح است وهنوزسنّ ومعلومات شما به آن درجات نرسیده که کوتاه و بلندی اشعارخواجه حافظ را تمیزدهید ! ” این صحبت شوریده را قانع نکرده درعقیده ی خود پابرجا باقی می ماند و چند روزبا استاد غرّا بحث می کند تا بالأخره تصمیم می گیرند داوری این مسئله را به حاج شیخ مهدی کجوری که ازعلمای بزرگ آنزمان بود، واگذارند ؛ بنابراین روزی باتّفاق ، به محضرآن مرحوم می روند و موضوع را می گویند . شیخ کجوری تأمّلی کرده می فرماید مثل اینکه درمن هم تردیدی پیدا شد ، دیوان خطّی قدیمی ای دارم ، امشب به آن کتاب مراجعه می کنم ، فردا باز بیائید تا نتیجه را بگویم . فردای آنروز میروند – ابتدا مرحوم کجوری ازغرّا می پرسد این پسر ازکدام خانواده است که با این هوش و ذکاوت است ، حق با این بچّه می باشد و شعر صحیح حافظ در نسخه ی خطّی ای که دیدم اینست : |
حکایت شب هجران نه آن حکایت حالی است | که شمّه ای زبیانش به صد رساله برآید |
آن شعر را که تقطیع کنیم ( مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلاتن ) می باشد ، شعر نسخه های چاپی کوتاه است و صحیح همین مصرع است که در نسخه ی خطّی دیده شده ؛ ضمناً توصیه و سفارش می کند که به کسان این بچّه بگوئید درتربیت و تعلیم وی مراقبت لازم کنند زیرا با این هوش و حواس به درجات عالی ، ترقّی خواهد کرد ……. ” . شوریده با آن طبع روان و قریحه ی خداداد شروع به سرودن شعر نمود و بواسطه ی تألّم و تأثّرمفرط از درد بی چشمی ، تخلّص خود را هم ” شوریده ” اختیار کرد . روی همین اصل در اشعار خود کمتر جائی است که از بی چشمی خویش سخن نراند و اظهار دردمندی نکند ؛ از آنجمله ضمن یک مثنوی میفرماید : |
بنگرای آزاده زی شوریدگان | تا ببینی بینش بی دیدگان | |
آنکه بندد ازبرون چشم ضریر | هم گشاید ازدرون چشم ضمیر | |
من اگراز چشم سربی نورمی | بود ظن کز دیده ی دل کورمی | |
گرچه می گویند کس تا ننگرد | نیست عاشق ، این نبنیوشد خرد | |
گرکس ازدیدن شود شوریده سر | من زنادیدن شدم شوریده تر |
و یا درغزل بسیار معروف و زیبای خود که می فرماید : |
روی بنمائی و دل ازمن شوریده ربائی | توچه شوخی که دل ازمردم بی دیده ربائی | |
حُسن گویند که چون دیده شود دل برباید | تو بدین روی دل ازدیده ونادیده ربائی ….. |
درغزلی دیگر گوید : |
بصورت گرنه چشمانم ترا دید | بمعنی دیده ی جانم ترا دید | |
مرا از درد بی چشمی غمی نیست | جز این یک غم که نتوانم ترا دید ….. |
بهر حال چندی نگذشت که شوریده درگلستان شعر وادب فارسی نهالی برومند شد و بواسطه ی نبوغ ذاتی و اشراق درونی ، رشد و ترقّی و معروفیّت بسیار حاصل کرد . گفتارش شیرین ، لطائفش متین ، طبعش مزّاح ، دامنه ی خیالش فسیح ، صدایش گرم و دلکش و اشعارش فصیح بود و خلاصه همه کس درهمه جا طالب درک محضراو بودند . بدین سان اشعارشوریده بر سرزبانها افتاد و بسا کسا که از اشعارش نسخه بر می گرفتند و می خواندند و برای دوستان و آشنایان خود به نقاط دیگرمی بردند تا که از دُرَرثمین شعرشوریده استفاده برند . همین امر باعث شد تا بزرگان شهرو ادبا و فضلای شیراز نیز به مصاحبت او تمایل ورزند . میرزا عبدالله قوامی ، معزّالملک که خود شخصی ادیب و خوش ذوق بود ، از آن جمله است که با شوریده هفته ای چند بار مراودت داشت و دراین ملاقاتها مباحث گونه گون ادبی را با شوریده مورد بحث قرار می داد . بدین ترتیب معزّالملک شوریده را رفیقی شفیق شد و چون درآن موقع وزیر فارس بود ، برای وی مقرّری و وظیفه ی دیوانی برقرارساخت . ازآن پس وضع مالی شوریده بهبودی یافت و از زندگانی راحت و آسوده ای برخوردارشد . برطبق نوشته های فرصت شیرازی درآثار العجم ومیرزا حسن فسائی درفارسنامه ناصری ، شوریده تا اواخرسال 1311 هجری یعنی پیش ازسفرش به تهران ، ملقّب به ” مجدالشعراء ” بود ، و آنطوریکه دیوان بیگی درحدیقة الشّعرا آورده است ، لقب مجدالشّعرائی را میرزا فتحعلی خان صاحب دیوان باو داد ، زیرا معاندین شوریده به وی گفته بودند شوریده شما را هجو کرده ، او هم بی ملاحظه دستور می دهد که شوریده را فلک کنند . بعد ملتفت می شود که اشتباه بزرگی کرده ؛ در مقام تلافی در می آید ، بس اعزاز و احترامش می کند ، خلعتش می دهد و ازجانب دیوان اعلا مقرّری برایش مقرّر می دارد و او را ” مجد الشّعرا “ می خواند . بنا براین بر پایه ی زعم دیوان بیگی ، شوریده در سنّ 26 سالگی یعنی در حوالی سال 1300 هجری به زیور این لقب آراسته شد ؛ از طرف دیگر ، لقب ” فصیح الملک “ در سالهائی که در تهران بسر می برد( 1311– 1314 ه.ق. ) بوسیله ی ناصرالدّین شاه باو داده شد . خود شوریده دراین باب می گوید : |
به فضل شهره شدم ، شعرمن به شَعری رفت | ” فصیح ملک ” مرا خواند حضرت سلطان |
داستان ملاقات شوریده با ناصرالدّین شاه قاجار و ملقّب شدن وی به ” فصیح الملک ” از این قراراست که درسال 1311 هجری هنگامی که محمد تقی میرزا رکن الدّوله ، برادر پدری ناصرالدّین شاه برای دوّمین بار به حکومت فارس منصوب شد ، حسینقلی خان نظام السّلطنه مافی ، والی پیشین فارس از شیراز به تهران احضار شد . نظام السّلطنه که مردی ادیب و خوش ذوق و بسیار کاردان بود با شوریده الفت و وفاقی قلبی داشت و چون رکن الدّوله ازعوالم دوستی این دو بزرگمرد شنیده بود ، بدون هیچ سبب و جهتی با شوریده کج افتاده ، دستور داد که مواجب دیوانی او را قطع کنند . نظام السّلطنه شوریده را تشویق می کند که با او به تهران مسافرت کند تا که هم از کینه و دشمنی رکن الدّوله درامان بماند و هم پایتخت کشورخود را دیده باشد . شوریده می پذیرد و به تهران می رود و چند صباحی را به مجالست و مؤانست شیرازیان مقیم در تهران و همچنین رجالی چون میزا علی اصغر خان اتابک اعظم (امین السّلطان) ، میرزا حسن جلوه حکیم ، نصیرالدّوله بَدِر ، امیرنظام گروسی و البتّه نظام السّلطنه مافی که مصاحب حجره و گرمابه و گلستان او بود ، گذرانید . دراین مدّت رفقا و آشنایانش اصرار داشتند که شوریده با ناصرالدّین شاه که خود پادشاهی شاعر و ادب پرور بود ملاقاتی داشته باشد ، ولی شوریده موافقت نمی کرد چون معتقد بود که اگر تقاضای ملاقات از جانب او باشد شاه ممکن است فکر کند که وی در طلب صله است و آنطور که باید و شاید او را تحویل نگیرد ! بنابراین در تصمیم خود باقی ماند تا آن که ناصرالدّین شاه برحسب تصادف چند باری اشعار شوریده را می شنود ، زائدالوصف کنجکاو می گردد که شوریده کیست ؛ لذا از درباریان راجع به شاعر بزرگ سئوالاتی کرده تمایل به دیدارشوریده می کند . بالنتیجه روزی شوریده را با کالسکه ی سلطنتی به دربارشاه می برند . شاه ضمن سئوالاتی درباره ی نابینائی شوریده و وضع حال و زندگیش می گوید : ” اشعار شما را کمابیش شنیده بودم ولی میل داشتم با شما ملاقات کنم واغلب اشعاررا اززبان خود شما بشنوم . حالا بتازگی برای ما چه شعری ساخته ای؟ ” ، عرض می کند قصیده ای به مناسبت حرکت از شیراز و مسافرت به تهران سروده ام که اگر اجازه فرمائید بخوانم . شاه اجازه می دهد و شوریده قصیده ی معروف خود را که سه بیت اوّل آن در زیر درج شده ، می خواند : |
بستم زپارس رخت ابا بخت پرامید | زی تختِ شاهِ ری شدم ازتخت جمّشید | |
درخاک پارس هرچه غنودم و یا شدم | زیرسرم سمن بُد و زیر پیَم خوید | |
درداده بود شاه بدانسان صلای عدل | کز شیرشرزه آهوی وحشی نمی رمید……. |
پس ازخواندن تمام قصیده شاه می گوید : ” این قصیده را قبلاً تهیّه کرده بودی ، برای آنکه بفهمیم در بداهه گوئی تا چه اندازه مسلّطی ، دو شعر درخصوص ملاقات امروز با ما با همین وزن و قافیه الآن بگو ” ، شوریده هم بدون هیچ وقفه ای ، بالبداهه این دو شعر را می خواند : |
رفتم به درگه شه و خواندم ثنای شه | احسنت شه شنیدم وچشمم ورا ندید | |
چون مصطفی که شد شب معراج سوی عرش | روی خدا ندید و ندای خدا شنید |
شاه می گوید : ” خیال می کردم که بعد ازحکیم قاآنی شاعری بدان بزرگی و روانیِ طبع پا نگیرد ، ولی برتر ازاو یافتم ! ” . لقب فصیح الملکی را باو می دهد و امرمی کند فرمان لقب را صادر کنند . |
شه دادگسترملک ناصرالدّین | که صد شه چو چیپال را بنده دارد | |
خدیری که چنگال دژخیم قهرش | همی چشم بد خواه را کنده دارد | |
چوبشنود شعرمرا داد فرمان | که عکّاس عکس من افکنده دارد | |
مثالی که با جان چنین خنده آرد | چو بیجان شود بیشترخنده دارد | |
نه این گفته ژاژاست کاین عکس دلکش | نه یک جان که صد جان تابنده دارد | |
هرآن عکس کافتد به حکم شهنشه | رخ فرّخ وبخت فرخنده دارد | |
ازاین عکس گوئی مُراد شه آن بُد | که شوریده را تا ابد زنده دارد |
شوریده درمدّت سه سالی که درتهران بود اغلب از درک محضر شاه برخوردار و مورد لطف و عنایات شاهانه قرارداشت و با وجودیکه ناصرالدّین شاه از لحاظ بذل و بخشش قدری مُحترز بنظر می آمد ، معذلک درمورد شوریده چیزی ازنظروظائف وعطایا فروگذارنکرد تا حکیم و شاعر معزّز او زندگی مرفّهی داشته باشد . چه بسا اوقاتی که شاه با دستخطّ خود به صدر اعظم دستوراعطاء این و آن را به شوریده می داد ؛ از آن جمله اند فرمان واگذاری قریّه ی “بورنجان” در کوهمره ی سرخی و ” دُردانه ” واقع درنزدیکی کازرون فارس برسم تیول ، تولیت آرامگاه شیخ اجلّ سعدی شیرازی و عطایای بی شمار دیگر . شوریده پس از دو سال اقامت در تهران ، دلش بسوی شیراز جنّت طراز پروازمی کرد و ساحت دلکش و هوای روحبخش زادگاهش هماره اورا بسوی خود می کشانید . فکر می کرد وقت آن بود که به خانه و خانواده برگردد و در آنجا متأهّل شود . طولی نکشید که عریضه ای بانضمام شعری فکاهی برای ناصرالدّین شاه نوشت و به پیشگاه وی معروض داشت : |
خسروا بر بنده ی شوریده یک ره همّتی | تا همه شیرین زبانان را زبون خود کنم | |
هان زدرگه زی وطن خواهم شدن بعد ازدوسال | تا لجامی برسرنفس حرون خود کنم | |
برگ مردی راست سازم ، درنکاح آرم زنی | مر ورا بانوی خاص اندرون خود کنم …. |
شاه پس ازدریافت نامه و شعرفکاهی شوریده ، او را به درباردعوت کرده شعر او را دوباره می خواند وکلّی می خندد و شوخیهائی بین ایشان ردّ و بدل می شود که شاه را بیش از پیش خشنود می سازد . شاه به شوریده می گوید بابت ازدواج شما به صدراعظم دستورهدیه ی عروسی داده ام ، امّا چون جشن قرن جلوس( درآن موقع پنجاهمین سال سلطنت را هم یک قرن می خواندند ) ما نزدیک است ، تهران غرق در سرور و شادمانی خواهد بود و دیدنی است نه ترک کردنی ؛ شروع به سرودن اشعاری برای جشن قرن جلوس ما کن و پس ازآن به شیراز برگرد . شوریده هم بدین منظورآغاز به سرودن یک مسمّط می کند و زمانی که ده بند نخست آن را تمام کرده بود ، خبرمی رسد که ناصرالدّین شاه هنگامی که به زیارت حضرت عبدالعظیم رفته بود ، به ضرب گلوله ی شخصی در لباس زنانه به قتل رسیده است ( ذیحجّه 1313 هجری قمری ، جان ستان میرزا رضاکرمانی ازمریدان سیّد جمال الدّین اسدآبادی ) . ازاین خبرشوریده نیزمانند سایرهموطنانش زائدالوصف پژمان می شود و نیمه ی دوّم مسمّط تبریکیّه ی خود را بناچار به مرثیّه ی مرگ ناصرالدّین شاه اختصاص می دهد ! مسمّط مزبورازنظرتاریخی بسیار ارزشمند بوده ومطلع تبریکیّه ی توأم با سرور وشادی آن چنین است : |
هان که اُردی مَهِ فرّخ شد وفرّخ شد دشت | آب پیروزی شد تازه دراین نیلی طشت | |
سال نو گشت و زگل گشت مطرّا گلگشت | سیصد و سیزده والف زهجرت بگذشت |
هردم ازمُلک و مَلک برشود آواز که گشت |
قرن پنجاه زشاهیّ ملک ناصرُ دین …….. |
و برای دو لَخت اوّل و آخر قسمت مرثیّه چنین فرموده : |
آوخ ازمن که چو زین جشن سرودم دَه لَخت | ماند درساختن یازدهم لَختم بخت | |
ناگهان حادثه ای زاد که واژون شد بخت | خبرآمد که بزد خصم بشه تیری سخت |
به یکی گردشِ چرخ آه بشد شاه زتخت |
شد بیکدم تبه آن زینت و زیب وآذین ……. |
سوخت درسوک چنو شه دل غمدیده ی من | کاش آنروز ندیدی به جهان دیده ی من | |
شد چو گیسوی بتان حال پریشیده ی من | آه آه از من و این دفتر پیچیده ی من |
هیچکس دیده چواین گفته ی شوریده ی من |
نیمه ای چون شکرو نیم دگرزهرآگین |
پس ازکشته شدن ناصرالدّین شاه ، اتابک صدراعظم ازشوریده خواهش می کند که مادّه تاریخی مشعر بر قتل ناصرالدّین شاه و جلوس مظفّرالدّین شاه بسراید . شوریده هم قصیده ای بلند و رزین ساخت که در آن از صنعت ادخال و اخراج و تعمیه ی تاریخ استفاده کرده که از نظر شعری کمتر شاعری در تاریخ ادبیّات فارسی قادر به انجام آن بوده است . اینست آن چکامه ی بلند و آن مادّه تاریخهای استادانه ی بی نظیر: |
بسان دُرّثمینش کشید دربرخاک | اگرچه خاک نداند بهای دُرّثمین | |
بعرصه ای که چنین شاه گشت مات قضا | گمان مدارکه فرزانه ای شود فرزین | |
ملک به سوک نشسته است درسپهر برین | به ماتم ملک راد، شاه ناصرُدین | |
ززال گیتی فرهاد کش دوصد فریاد | که همچو ناصردین گشت ، خسروی شیرین | |
ملک بزیرزمین خفت و بس شگفت بود | بلی شگفت بود آسمان به زیرزمین | |
به تیرآتش کین کُشت سِفله ای شاهی | شهی که کشته بدین سان به تیرآتش کین | |
ازآنزمان که به شاهی نشست پنجه سال | شد ازسرای سپنجی به کاخ علّیین | |
بسوی قصرجنان شد ندیده قرن جلوس | شهی که درهمه عمرش جهان ندیده قرین | |
بحیرتم که چه سان رخ بخاک تیره نهاد | سری که از او بود افسر زرّین | |
قیامت است اربه درآیند کشتگان ازخاک | زخاک گو به درآیند هین قیامت هین | |
زمین به خیره همی خون شاه می چه خورد | که خون شاهان نتوان به خیره خورد چنین | |
درین زمانه به جائی رسید کار قضا | که از مشاهده درماند چشم عبرت بین | |
ازآن شهی که زبرج مهی برفت رواست | که جای اشک زخشم فلک چکد پروین | |
یکی وعاظ سرصدق نیزخواهم کرد | که جبرئیل امین گوید از فلک آمین | |
بقای دولت سلطان مظفّرالدّین باد | عدوش زیر زمین و زمینش زیرنگین | |
جهان معدلت و داد صدراعظم راد | که ازدرایت او فتنه گشت گوشه نشین | |
درین چکامه زشوریده خواست تاریخی | که برجلوس و خروج دو شه کند تعیین | |
جواب داد که در(مشکوی جهانبانی) | (مظفّر) آمد وبنشست و خاست (ناصرُدین) |
[ بر اساس حساب ابجد، جمع حروف کلمه ی ” مظفر” 1220 می باشد که اگر به حروف ” درمشکوی جهانبانی ” اضافه شود، عدد 1718 می شود؛ اگرحروف ” ناصردین ” که معادل 405 است از 1718 کسر شود، 1313 می ماند که دقیقاً سال قتل ناصرالدّین شاه قاجار است ] . شوریده بواسطه ی سوک شاه شهید و برخلاف تصمیم پیشینه ، تهران را ترک نکرد تا که شاهزاده مظفرالدّین ازتبریز به تهران آید و بر تخت شاهی جلوس کند . متعاقباً روزی به خدمت شاه جدید بار یافته ، عوالم عنایات شاه شهید را به استحضار می رساند و تقاضای مراجعت به شیرازرا می کند . مظفّرالدّین شاه شوریده را مورد التفات و نواخت فراوان قرارداده می گوید : ” درصورتی اجازه می دهیم که با ناظم الدّوله دیبا که به سمت حکومت فارس منصوب شده عزیمت نمائی و مشارالیه را که در امور فارس بصیرت و آشنائی ندارد ، راهنمائی و مساعدت کنی ” . بدین طریق دراوائل سال 1314 هجری قمری ، شوریده درمعیّت ناظم الدّوله از تهران به شیراز بازگشت و خانواده و دوستان و آشنایان خود را غرق در سرور و نشاط وسربلندی ساخت ، زیرا که این بارشوریده ، فصیحِ مُلک ، مشاورناظم الدّوله حاکم جدید ایالت فارس و سرآمد شعرا و اقران خود شده بود . این ارجمندی و کامیابی شوریده موجب حسادت و دشمنی چند تن ازمتشاعران و کوته فکران وقت قرار گرفت که دائماً درصدد بودند بهانه ای بچنگ آرند تا که از شخصیّت و اعتبار شوریده کاسته ، تحقیر و تصغیرش کنند . روزی شوریده خبر یافت مرد بستنی بندی را که چشمانی علیل ومشرف به کوری داشت، کسانش برای شفا به حرم حضرت شاه چراغ برده بودند که گویا نظرکرده شده و بینائی خود را باز یافته بود . بمناسبت این معجزه ، مردم بقعه ی حضرت شاه چراغ و اماکن متبرّکه ی دیگر را چراغانی کرده ، جشن گرفته و شادی نمودند . شوریده ی اعمی نیز دراین باب چند شعری بصورت مطایبه ساخت و ازحضرت اظهار دلتنگی کرد که چطور می شود که چشمان مرد بستنی بندی شفا یابد امّا چشمان شاعر وادیبی مثل او که یک عمر را مصروف به کسب علم و کمالات کرده ، کور باقی بماند ؛ شاید عیب شوریده درآنست که نمی تواند بستنی ببندد ! وقتی که منافقان از این شعر شوریده آگاهی یافتند ، اشعاری هجائی مشعر بر انکار معجزه ی مزبور درلابلای شعر استاد قرار داده ، نسخی از آنرا بین مردم انتشار دادند و افکار عمومی را برعلیه شوریده شورانیدند تا آن پایه که چند تن ازمتعصّبان لایعقل حتّی قصد جان وی را داشتند! روحانیوّن قشری متعصّب نیزآن اشعاررا باورکرده و درمنابر و مساجد ، شوریده را مورد لعن و طعن قراردادند . رفقای شوریده که اکثراً ازمشایخ و علما و بزرگان فارس بودند و به معارف و کمالات و معتقدات وی وقوف کامل داشتند ، ازاین پیش آمد بسیارمکدّر شده، درصدد پیدا کردن راهی برای رهائی شوریده ازاین دام گسترده شدند . نتیجتاً تنی چند ازآنان مانند آقا میرزا هدایت الله مجتهد و حاج شیخ عبدالجبّار مجتهد مصلحت درآن دیدند که درروزی معیّن دعوتی عمومی ازمردم درمحلّ بقعه ی حضرت شاه چراغ بعمل آید و شوریده ضمن بیاناتی ناشی از بیگناهی خود و توطئه ی حسودان ایراد کرده چکامه ای درمدح شاه چراغ و قدح مفسدان بسراید و قرائت کند . در روز موعود ، شوریده با کمک گماشتگان خود وهمچنین مأموران حفاظتی ناظم الدّوله ، ازمیان جمعیّتی انبوه که عدّه ای از آنها قصد کشتن شوریده را داشتند ، بسلامت گذشته ، به پشت منبررفته و با بیانی رسا می گوید : ” همه می دانند و می بینند که من از نعمت بینائی محروم و قادر به نوشتن نیستم و خطّ منشی من هم معلوم است و با خطّ نسخه ی اشعاری که انتشار داده اند ابدا شباهتی ندارد ، و چنانچه انتشارات مغرضین و حسودان حقیقت داشت ، قطعاً همان کسی که اعتقاد و ایمان به اعجاز او دارید مرا به سزای خود رسانیده بود . اینک دربرابرمرقد مطهّرش ایستاده و با قلبی قوی و خاطری جمع قصیده ای را که دراین مورد سروده ام می خوانم ” : |
شه چراغ ای آن کز تو شد چو راغ جهان | چراغخانه ی چرخ از رخ تو نورستان | |
شه چراغی ومشکوة مشکوی توحید | مه مضیئیّ ومرآت جلوه ی یزدان | |
به ذات اکمل واکمل زهرچه درگیتی | به نام احمد واحمد زهرکه درکیهان | |
توئی که دبدبه ی کوی پادشاهی تو | رسیده تا دَراین برکشیده شادُروان | |
توئی که پایه ی اورنگ قهرمانی تو | گذشته از سر نه طاق این بلند ایوان | |
صلای جود تو بگذشته ازمکان ومکین | لوای قدر تو بررفته از زمین و زمان | |
نعال خادم تو گوشوارگوش ملوک | غبار درگه تو توتیای چشم شهان | |
من از نشان تواز بی نشان نشان دادم | بجز نشان تو از بی نشان که داده نشان | |
زتست نه فلک و هشت خلد وهفت اختر | زتست شش جهت وپنج حسّ وچارارکان | |
به جلوه ای که توئی گرجمال بنمائی | خرد میان خدا و تو اوفتد به گمان | |
سُلاله ی نبوی پورموسی کاظم | توئی که بعد رضا فردی ازهمه اِخوان | |
منم که با همه بی چشمی ازتو دارم چشم | گشای زی من شوریده چشمی ازاحسان | |
دروغزن عدوئی تهمتی نهاده مرا | تو داد من زعدوی دروغزن بستان | |
خدای را من و انکار معجز تو | نعوذُ بالله ازین کافری وزین کفران …. | |
سزد که کوه بپاشد ز برق این تهمت | سزد که چرخ بلرزد زباد این بهتان | |
کسی که قدح تو بندد بمن نه خصم من است | بود به معنی خصم تو و خدای جهان …. | |
هنوز بردَرِسیمین تست مدحت من | که رسم گشته بدانسان که ثبت دردیوان* | |
گواه عاشق صادق درآستین اَستی | گواه بنده دراین آستان عرش نشان | |
چه جای اینکه تو بی دیده را شفا بخشی | توانی آنکه درآری به جسم مرده روان | |
تطاولی که کسان بهریک جهان نکنند | بسا شگفت که دونان کنند بهردو نان | |
حسود من چه کند گرنه دم زند زدروغ | مریض تب چه کند گرنه سرکند هذیان | |
توای حسود مراهرسخن که خواهی گوی | که من زکید حسودان شدم بشوکت وشان | |
بفضل شهره شدم شعرمن بشَعری رفت | فصیح مُلک مرا خواند حضرت سلطان …. | |
من ازتو فارغ وخوشدل زبخت خویشتنم | زفرط رشک تو خواهی بمیروخواه بمان …. | |
بود که حضرت میراحمدآن گزیده ی حق | حَکَم شود بمن و خصم خود درین عصیان …. |
( * اشاره به اشعارشوریده که برروی دَرِ نقره ی بقعه ی حضرت شاه چراغ منقوش است و مطلع آن اینست : سزد که بگذرد از ساحت سپهر اثیر ز فرّ حضرت میر احمد این رواق منیر ) . |
با ختم این قصیده ی غرّا و سخنان چکیده از فضل و ایمان شوریده ، مردم تحت تأثیر شدید قرارگرفته ، به بی گناهی وی پی برده ، او را غرق درالطاف و هدایای خویش ساختند ؛ و آنان که قصد جان او را کرده بودند چون جانِ عزیزدرآغوشش گرفتند و با اعزاز و احترام هرچه بیشتر به منزلش رسانیدند . بدین ترتیب مُچ حسودان و دروغزنان بازشد وبررَغم نیّت آنان ، قدرو منزلت و اشتهار شوریده بین مردم فزونی یافت . درسال 1322 هجری قمری بواسطه ی شیوع عمومی مرض وبا درشهرهای ایران منجمله شیراز، هزاران نفرازمردم هلاک شدند ، امّا شوریده که به اصرار نصرالدّوله قوامی گویا مسافرتی به اسماعیل آباد یکی ازمناطق ییلاقی فارس کرده بود ، ازاین بلای عظیم جان بسلامت دربرد ودرهنگام باز گشت به شیرازقصیده و مادّه تاریخی غَرّا سرود که مطلع و مقطع ( مادّه تاریخ ) آن چنین است : |
شد روح اهل پارس هبا زآفت وبا | زان شد نشاط ما هدر وعیش ما هبا ……. | |
تاریخ این بلیّه رقم زد فصیحِ مُلک | شد روح اهل پارس هبا زآفت وبا ( 1322 ) |
همانطوری که قبلاً اشاره شد ، شوریده با وجودی که تصمیم داشت پس ازبازگشت به شیرازاز تهران ، جامه ی تأهّل بپوشاند ، به این امر تن در نداد تا بالاخره درهمین سال 1322 ، رهائی از وبای مهلک را بفال نیک گرفت و به تشویق ملک منصور میرزا پسر مظفّرالدّین شاه که آنوقت فرمانفرمای فارس بود ، با یکی از دختران شاهزاده محبعلی میرزا ( از نوادگان فتحعلی شاه ) بنام عصمت الملوک ازدواج کرد . حاصل این ازدواج شش فرزند به نامهای : حسین ( شیفته ) ، حسن ( احسان ) ، عبّاس ، اقدس الملوک ، حیدرعلی و نصرت الله بود که از این میان عبّاس در خردی از بین رفت و اقدس الملوک پس از گذرانیدن دوران تحصیل و ازدواج ، درسال 1309 شمسی درسنّ 18 سالگی دارفانی را وداع گفت . برادران فصیحی همه از ذوق واستعداد شعری برخوردار بودند بخصوص دو برادر ارشد ( حسین فصیحی ، شیفته و حسن فصیحی ، احسان ) که از فصحای شعر و ادب عصر حاضر بشمارند . مهندس حیدرعلی فصیحی فرزند پنجم شوریده ، از صاحبمنصبان عالی رتبه ی وزارت پست و تلگراف و تلفن بود و به خاطرصفات حمیده ، خصائل پسندیده و رایت سنجیده اش درآن وزارتخانه بنام ” شازده ” معروف بود . نصرت الله خان فرزند ششم هم ، دبیری بصیروادیبی کم نظیر بود و سالیان درازدردبیرستانهای تهران به تدریس زبان و ادبیّات فارسی اشتغال داشت . وی تا پیش ازمرگ خود که درسال 1352 شمسی اتفاق افتاد ، یکی از اعضای دائمی انجمن ادبی ایران بود که درزمان او استاد محمّد علی ناصح ریاست آن انجمن را بعهده داشت و شعرا و ادبای ناموری مانند ملک الشعراء بهار ، علاّمه محمّد قزوینی ، ادیب السّلطنه سمیعی ، دکتر خلیل خطیب رهبر و ….. در آن انجمن شهیرعضویّت داشتند . شوریده درسال 1317 هجری قمری مسکن خانوادگی خویش را که درمحلّه ی دروازه ی کازرون بود ترک کرد و دو باب خانه درمحلّه ی سرباغ که ازمحلهای مرغوب شیراز بود ، خرید و بخاطر آنکه بنای ساختمان ابتیاعی ، کهنه و مندرس بود آنرا خراب کرد و ساختمان جدیدی به سلیقه ی خود درآنجا ساخت که درسال 1318 قمری باتمام رسید و تا آخرعمرنیزبا خانواده ی خویش درآن خانه اقامت داشت . دوستان و آشنایان شوریده وقتی ازخبرخانه ی جدید شوریده آگاهی یافتند، همگی ازاو سور میخواستند و او هم برسم مهمان نوازی آنها را دعوت می گرفت و مهمانی می داد. پس از مدّتی از پذیرائی و خرج زیاد بجان آمد و برحسب مطایبه، مادّه تاریخ: ” این گداخانه ی من باد بر احباب مبارک ” که به حساب ابجد برابر با 1318 می باشد برای آن بنا سرود که در کتیبه ی عمارت مزبور بصورت منبّت کاری نقش گردید وبرسردَرِخانه نصب کرد . دراینجا لازم به تذکّراست که وجه تسمیه ی نام واهمیّت محلّه ی سرباغ از آن جهت بود که گویا باغ اتابک سعدبن زنگی و همچنین خانه ی شیخ اجلّ سعدی نیزدراین قسمت از شیراز قرارداشته است . بر طبق روایتی ، روزی سعدبن زنگی به یکتن از نزدیکان خود گفته بود ” بالاخره راه مرگ راهیست رفتنی ، ما همه خواهیم مرد ، چه کنم که این باغ باین وسعت و خُضرَت و طراوت همیشه باقی بماند ؟ ” . جواب می دهد ” اگر اتابک را چنین خیالیست ، چه بهترکه این باغ به یک مسجد تبدیل شود زیرا که خانه ی خدا همیشه برجاست و مردم از آن نگهداری خواهند کرد! ” . این پاسخ اتابک را خوش آمده ، دستور می دهد مسجد نو را که هنوزهم درشیرازباقیست درمحلّ آن باغ بسازند . جالب اینست که شوریده هم که یکی ازالقابش سعدی دوّم بوده ، بنا به قسمت ، درآن کوی و برزن خانه گزیند و خانه ی مندرس قدیمی را بکوبد و درجایش خانه ی نوی برای خود برپا سازد !! خانه ی شوریده هم اکنون یکی از بناهای تاریخی مشهورعهد قاجار در شیراز بشمار است که در سال 1355 خورشیدی درفهرست آثارملّی به ثبت جهانی رسید . این بنای دوطبقه ، بسیارزیبا وچشمگیر است وازلحاظ گچ بُری ها و کاشی کاریها و اُرسی های چوبی زیبا و همچنین سقفهای چوبی ، بی نظیر می باشد . خانه ی شوریده دردوران حیاتش نه تنها محلّ آمد و شد اعیان و اشراف ، شعراء ، ادبا وفضلای فارس و دیگر نقاط ایران بود بلکه اندیشمندان و خاورشناسان خارجی هم با او معاشرت داشتند و از محضر او بهره می گرفتند . ادوارد براون ، مسیو پِرنو فرانسوی مدیر مجلّه ی پِرنو ونگارنده ی کتاب ” در زیر آسمان ایران “، و پروفسورمار روسی و مدیر روزنامه ی تایمز انگلستان ، از جمله کسانی بودند که با شوریده مراوده داشته و درباره ی وی به تفصیل نگاشته اند . شوریده همچنین با بسیاری از حکما و شعرا و نویسندگان همدوره ی خویش مجالست ، مکاتبه و مشاعره داشت ودرطول حیات مورد احترام و اعتزاز آنها بود که درمیان آنها بزرگانی مانند : میرزا ابوالحسن جلوه حکیم ، حاج شیخ الرئیس قاجار، امیرنظام گروسی ، ملک الشعراء صبوری خراسانی ، ایرج میرزا و ملک الشّعراء بهار شایسته ی تذکّرند . اینک نمونه های کوتاهی ازشعر بعضی ازآن شادروانان فرهیخته درباره ی شوریده : |
“ای پژوهنده ی حقایق دوستدارعلم و فضل | بینمت بس با دل بینا و با رای قوی” |
” میرزا ابوالحسن جلوه “ |
” فروغ دیده ی اهل سخن فصیح الملک | که زیرطاق سپهربرین ندارد جفت | |
برای زینت تاج ملوک باید برد | هرآن گهرکه وی ازمثقب بلاغت سفت | |
اگرچه هردو جهان بین وی بود مکفوف | ولیک مردم چشم جهانش باید گفت” |
” ملک الشّعراء صبوری خراسانی “ |
“همخوابه ی شوریده گرامی پسری زاد | خورشید سرایش زبرایش قمری زاد | |
شک نیست که ازشاخ گلی شاخه گلی رُست | پیداست که از ناموری ناموری زاد | |
این برق همایون زمبارک افقی جست | وین شعله ی رخشان زهمایون شجری زاد” |
” ملک الشّعراء بهار “ |
( بر وزن و قافیه ی شعر شوریده : همخوابه ی من دوش برایم پسری زاد نور بصری بهر چو من بی بصری زاد…. که مرحوم بهار سه بیت فوق را سروده ، به همراه نامه ی تبریکی به مناسبت تولّد فرزند اوّل شوریده به نام “حسین” به شیرازفرستاد ) . و نیز : |
” قطعه ای شعر زشوریده شنیدم که درآن | گفته تبریک به شهزاده دراین عید سعید | |
سخنش بسکه بلند است هم از راه سخن | میتوان برلب او بوسه زد از راه بعید | |
شعرشیرین زفصیح الملک امروزخوشست | که بود رسم که نُقل و شکر آرند به عید “ |
( در جواب تبریک عید نوروز شوریده به شاهزاده فرمانفرما ) |
” استاد کلّ فی الکل شوریده است درشعر | تنها نه من برآنم ، مردم همه برآنند “…. |
” ایرج میرزا جلال الممالک “ و نیز : |
” حضرت شوریده اوستاد سخن سنج | آنکه همه چیز بیشترازهمه داند | |
باد صبا گر گذر به پارس نماید | شعرمرا از لحاظ او گذراند | |
بنده ندانم که درکجا روم آخر | جذبه ی شیرازیان مرا بکشاند | |
مسکن شوریده است و مدفن سعدی | شهردگرهمسری به او نتواند “…. |
محمّد باقر میرزا دولتشاه متخلّص به خسروی ، ادیب ، نویسنده وشاعر همعصر شوریده که ازپیشوایان نثر ادبی و نویسنده ی نخستین رمان تاریخی ( شمس و طغرا ) ادبیّات ایران محسوب شده ، ازطرف مظفرّالدین شاه مأمورشده بود که سفری به شیراز کند و ضمن آشنائی با شوریده انگشتر الماسی به رسم هدیه به اواعطا کند . خسروی فرمان شاه را که با خطّ خوش خود نگاشته بود به انضمام انگشتر مزبور به شوریده می رساند و شوریده در قبال ، مراتب امتنان خود را در قطعه ی زیر چنین می سراید : |
خسروی ای کزهمه شیرین خطان شیرین تری | گاه شورشعراز شکّر لبان دل می بری | |
تا مگر دیباچه ی نظم تو را زرّین کند | افکند هر صبحدم خورشید نطع زرگری… | |
حلقه ی انگشتریّ شه چو آوردی مرا | حلقه درگوش تو شد درکاخ گردون مشتری | |
خطّ شیوای تو برآن نامه ی خاطر فریب | نقش مانی بود گوئی بر پرند ششتری… |
خسروی پس ازملاقات خود با شوریده که در سال 1320 هجری قمری صورت گرفت ، در جلد دوّم کتاب خود دیبای خسروی که تاریخ مفصّلی ازادبیّات عرب است ، ضمن مقایسه ای که بین بشّارابن برد شاعر کور ( که ایرانی تبار بود ولی به عربی شعر می گفت و در فنون ادبی استاد ) و شوریده بعمل آورده ، چنین مینویسد : ” …….. در سال 1320 هجری قمری که این بنده را سفر پارس پیش آمد ، وی ( شوریده ) را در شیراز بدیدم و مخالصتی در میانه پیدا شد . عَلَم اللَّه آنچه درحال بشّار نگاشته آمد کاملاً با حال او مطابق آید ، خُلقاً و خَلقاً و منطقاً با او مشابه است ، از قدّ بلند و چهره ی مجدّر ، چشمان عاری از مردمک ، زبانی طلیق و جدّ و هزلی متین و شیرین و طبعی مزّاح و نفسی اَبی و جسور و اشعاری بلند از هر نوع ، و فراستی هرچه تمامتر ، از اغلب علوم که شاعران و ندیمان را ضرورت است با بهره است مانند : نحو و اشتقاق و لغت تازی و پارسی و تاریخ و عروض و قافیت و نقدالشّعر. از موسیقی و نواختن بعضی از سازها با بهره دارای صوتی ملیح و دلکش ( است )………. من خود گاه می دیدم که تمیزِ نیک و بد همه چیز را به قوّه ی لامسه تواند داد حتّی جواهرات را ، بلکه خوبی و زشتی آدمیان را به لمس، ادراک کند . موهبتی بزرگتر، قوّت حفظ است که خداوندش عطا کرده و اغلب اشعاری که سروده از بر دارد – در یک شب قصیده ای افزون از پنجاه بیت همه فصیح و متین و بدیع بنظم آرد و دیگر روز یا پس از ایّامی ، آن را درحضور ممدوح انشاد کند بی لکنت و سهوی . خالی از گزاف ، در شعر مجرّد امروز بر بیشتر اهل عصر برتری دارد و هر قسم از اقسام شعر را از غزل و قصیده و مدح و هجا و فخریّه و مرثیه ، در نهایت خوبی و استادی گوید بلکه درانشاء نثر نیز شایسته ی ستایش است ………. ” . پس ازفوت شوریده که درسال 1345 هجری قمری اتّفاق افتاد ، شادروان وحید دستگردی مدیر نشریّه ی برجسته ی ارمغان ازمرحوم میرزا علی اصغر خان حکمت شیرازی که خود ازمحضر شوریده افتخار تعلّم و تلمّذ داشت ، خواهش کرد که شرح مختصری راجع به زندگانی و خصوصیّات شعری آن شاعر جلیل القدر برای مجلّه ی ادبی او بنگارد . مرحوم حکمت نیز این مسئول را با دل وجان قبول کرده ، حالات و انتقالات شوریده را به نحوی مختصر امّا بسیار مفید تقدیم آن نامه ی نامی نمود که پاره هائی از آن در سطرهای زیرمندرج است : ” ………….آنچه که مسلّم است مرحوم شوریده به هوش و ذکاوت مفرط ممتاز بود و دراشعار او تشبیهاتی وجود دارد که جزآنکه شخص به رأی العین مشبّه و مشبّهٌ به را دیده باشد از اتیان عاجز خواهد بود ولی وی بواسطه ی قوّه ی درّاکه و فراست و هوش ، بهترازبینندگان آن را در شعرآورده و وصف فرموده است و درحقیقت مثل کلام معروف بوَد که فرموده اند ” یَرَی العاقلُ بِقلبه مالا یَرَی الجاهلُ بعَینِه ” کسانیکه با او معاشرت نزدیک داشته اند هزارها حکایات و نوادرغریبه از هوش سرشار او مشاهده کرده اند که تذکار آنها موجب تطویل کلام است . دیگر از صفات برجسته ی وی قوّت حافظه بود . خزینه خاطرش به دریائی عمیق شباهت داشت که ازلئالی اشعار آبدار و منظومات و قصص و حکایات تاریخی و لغات عربی و فارسی مملو بود و قصائد مطوّله ازاساتید ازبرداشت . تاریخ ایران را به جزئیّات به حافظه سپرده بود و دراستعارات وی ، اشارات به وقایع تاریخی بسیار یافت می شود . صفت نیکوی دیگری که از وی قابل تمجید بلکه شایان اقتدا و تقلید هرجوان ادب آموز است ، محبّ کسب اطّلاع و توسیع دائره ی معلومات بود ، هیچوقت از کسب دانش عاطل و غافل ننشست و از اِصغای مقالات و کتب دست نکشید . منشیان و نویسندگان مخصوص داشت که برای وی کتب مختلفه ی تاریخی وادبی را قرائت می کردند و اواستماع می نمود . با آنکه نزدیک به هفتاد رسیده بود با همان نشاط و شورجوانی ، از قرائت و استماع کتب حظّ و لذّت می برد . حُسن انتظام و ترتیب که گویا از شئون دماغ و فکر متین است نیز ازخصائل مبرّز او بشمار می رود . امور شخصی داخلی او از حیث خانه و ضیاع و عقار و خدّام ، بقدری منظّم و مرتّب بود که اشخاص بینا کمتر به مقام او می رسیدند بلکه حسرت وضع مرتّب او را داشتند و بالاخره باید گفت که شوریده شیرازی یکی از نوادر و شوّاز طبیعت بود………. هزل وهجوی که در کلمات او یافت می شود ناچار وسیله ی دفاع و اسلحه ی زندگانی خود قرار داده بود که بتواند از شرّ زحمت ابناء نوع ، مال و جاه خود را محفوظ بدارد و اتّفاقاً درحیات او این اسلحه نیز خیلی مؤثّر واقع شده بود . اشعارشوریده دارای سه امتیاز مخصوص است : اوّلاً از حیث سبک کلام و انتخاب الفاظ و طرز تعبیر مانند اساتید شعرای قدیم خراسان و فارس ، در قصیده و غزل سخن گفته و به اصطلاح ، یکی از شعرای کلاسیک است که سخن او همان فصاحت کلام و انسجام بیان و رزانت کلمات قدما را دارا می باشد . ثانیاً دراشعار وی مخصوصاً درقسمت اشعاری که دردوره ی جوانی زائیده ی طبع اوست ، روح ابتکار و اختراع مضامین و معانی جدیده و بنظم آوردن موضوعات بکر و تازه به حدّ وفور دیده می شود . مسائلی که به کلّی نو و جدید بوده و مسائل سیاسی مهمّ مانند انتخابات مجلس شورا و حوادث مربوط به انقلاب مشروطیّت و جنگ عمومی وغیره و همچنین مسائل ادبی مانند دفاع ازسعدی و هجو روزنامه ی زبان آزاد که گفت : |
دوشینه به خواب من درآمد | سعدی به دو صد خروش و فریاد……. |
تا موضوعات فکاهی مانند به نظم در آوردن داستان مهمانی کنیزان وغلامان سیاه که گفته است : |
کرده درباغ مشیرالملک مهمانی ززوکی | هرطرف اندر خرامیدن خزوکی با خزوکی …. |
یا وصف بهار به زبان سوقه و عامیانه که فرموده است : |
عید آمد و وقت سُرسُرَک شد | سیل از بَرِکُه به شُرشُرَک شد….. |
با تنوّع تمامی که دراین موضوعات موجود است ، همه را چنانکه درخوریک نفر استاد ماهراست ازعهده برآمده و حقّ موضوع را کماهُوَ ادا فرموده است ………. دردیوان شوریده ، قطعات ومنظومات اخلاقی وعرفانی نیز دیده می شود . به قطعه ی ذیل که دستورمناعت و آئین عزّت نفس است و ازآن جمله انتخاب شده ، کلام خود را ختم می کنم : “ |
اندرین دیرسپنجی پیشه کن این چار چیز | تا بماند رخت قَدرَت درجهان کهنه نو | |
تا نخواهندت مخواه و تا نبخشندت مگیر | تا نپرسندت مگوی و تا نخوانندت مرو |
علاوه برآنچه که گفته شد ، شوریده شاعری شیرین زبان ، بلند نظر، خوش محضر، با دیانت ، وطن -پرست ، باشهامت و دستگیرمستمندان و متواضع به زیردستان بود . خانه و خانواده ی او کانون مهر و محبّت و مهد دانش و فضیلت برای فرزندان و نزدیکان او بود . درتعلیم وتربیت فرزندان خویش شخصاً مداخله داشت و هماره آنها را به کسب دانش و درک هنرها تشویق و ترغیب می فرمود . شوریده ، به غیرازآنکه درنظم و نثر و موسیقی استاد بود ، کمالات دیگری نیزداشت مانند هنرشماره دوزی و بافتِ بافته های ابریشمیِ ظریف مثل قیطان و دکمه های ابریشمین ریز، که درحین انجام این کارهای دستی ، ناظرین خود را دچار اعجاب و شگفتی فراوان می ساخت . هرچند توانمندی شوریده درنثرکمترازاستادی وی درنظم نبود ، آثارباقیمانده ازاو اکثراً درقالب شعراست و با وجود حکمت و فضیلت بی انتهایش ، بدلائلی نتوانست آثار بیشتری ازخود بیادگار گذارد: مهمترین دلیل آنکه ، به واسطه ی نابینائی قادر به نوشتن افکار و اندیشه های خود نبود و برای درج دُرَرثمین بحروسیع و موّاجش احتیاج به کاتبان متعدّد داشت که متأسّفانه همیشه عملی نبود ؛ وچنانچه درجمیع عمرتمام اشعاروافکارش به ثبت و ضبط رسیده بود ، بی گمان شعرو نثر وی مجلّداتی را تشکیل میداد . دیگر آنکه ، در زمان حیات شوریده مقدارزیادی از کتب خطّی نفیس وقیمتی از کتابخانه ی آن مرحوم به سرقت رفت ، منجمله نسخه ی خطّی گرانبهائی از دیوان کامل او که به قول خود شوریده شامل بیست هزار بیت بوده ، و بوسیله ی چند نفرازاستادان خطّ آن روزشیرازنگاشته آمده و به رسم یادگار به شوریده تقدیم شده بود . ازتصنیفات دیگر شوریده که از کتابخانه ی وی دزدیده شد ، کتابی بود به نام ” نامه ی روشندلان “ در شرح حال علماء و ادبا و شعرای مشهور نابینا که هنوز که هنوزاست به همراه آثارسرقت رفته ی دیگر درهیچ جا و مکانی پیدا نشده اند ! کتاب دیگر تحت عنوان ” کشف المواد ” درباره ی مادّه تاریخهای ابنیّه و امکنه و ولادت و وفات اشخاص است که شوریده درباره ی آنها شرح حال داده و ماده تاریخ سروده ، که هرچند وی موفّق به اتمام آن نشد امّا باقیست . شوریده همچنین از منتقدان ادبی و مصحّحان مبرّزمتون فارسی و دواوین شعرا بود که ازجمله ی آثارتصحیح شده بوسیله ی او میتوان خمسه ی نظامی ، دیوان منوچهری دامغانی ، دیوان فرّخی سیستانی ، فرهنگ جهانگیری و کلیّات شیخ اجلّ سعدی شیرازی را نام برد که دراین میان کلیّات دیوان سعدی که به چاپ شوریده مشهوراست و به خطّ میرزا محمود ادیب مصطفوی می باشد ، برای اوّلین بار به سال 1327 هجری قمری درمطبعه ی مظفّری دربمبئی هند به چاپ سنگی رسید . این کتاب بی نظیردرسال 1394 شمسی به اهتمام مؤسّسه ی مطالعات اسلامی دانشگاه تهران / مک گیل (کانادا) ، به طریقه ی اُفست وبه صورت بسیارارزنده ای مجدّداً به زیور طبع آراسته شد که شایان توجّه است . در سال 1325 شمسی غزلیّات شوریده شیرازی با خطّ خوش حسن فصیحی شیرازی ( احسان ) فرزند دوّم آن مرحوم به طبع رسید که این روزها بسیار کمیاب است . از مهمترین آثارشوریده طبیعتاً کتاب کلیّات دیوان اوست که متجاوزاز 15000 بیت دارد و کاملترین نسخه ی دیوان شوریده است . پدربزرگوارِفاضلم ، مرحوم حسن فصیحی شیرازی ، قریب به 50 سال ازعمر شریف خود را مصروف به نگارش این کتاب والا با خطّ زیبای نستعلیق خود فرمود که پس ازوفات او به کوشش این بنده خسرو فصیحی و به توسّط مؤسّسه ی مطالعات اسلامی دانشگاه تهران/ مک گیل ( کانادا ) درسال 1388 شمسی دردو جلد چاپ ومنتشرشد. شوریده درطول عمرازجسمی سالم و روحی قوی برخوردار بود و بندرت بیمار یا بستری می شد ، امّا فکر مرگ بخصوص دراواخرعمرپیوسته درمدّ نظراو قرارداشت بطوریکه حتّی مدّتی قبل ازمرگ ، مزارخود را درجوارآرامگاه شیخ اجلّ سعدی انتخاب کرد ، سنگ مرمرروی قبرش را تهیّه و اشعارروی سنگ را هم خود سرود تا به هنگام مرگ هیچگونه تأخیری درکاردفن اوایجاد نشود . بدین ترتیب روزی دوستان و آشنایان خویش را به سعدیّه دعوت کرده ، خاکجای خود را به آنها نشان داده ، درقبرخود خوابیده ، به ایشان گفت : ” این جایگاه ابدی من است ، هیچ هول وهراسی هم از مرگ ندارم ، خواستم بدانید ! ” و سپس رباعی ذیل را برای آنها قرائت فرمود : |
دیدم رده ای زموردرمدفن خویش | کش ساخته ام بچندی ازمردن ، پیش | |
گفتم که چه میجوئید ، گفتند تو را | زود آی ومَهِل گرسنه مان ازاین بیش |
دو سه ماه بعد ، شوریده روبه کسالت گذاشت و ازتپش سریع قلب و خستگی مفرط شکایت می نمود و درنتیجه تحت معالجه ی پزشکان مختلف قرارگرفت و تا سه روز قبل ازمرگ حتّی بستری هم نبود تا آنکه حالش وخیمترگردید و بالنّتیجه بستری شد وهرچه پزشکان و متخصّصین شیرازکوشیدند که جان او را نجات دهند مفید فایده نیفتاد وسرانجام آن بَدردرخشان آسمان ادب وعرفان ازمیان رفت و برای همیشه چشم باطن ازدنیا بربست . پزشکان ، عارضه ی شوریده را سرطان معده شناختند . وفات شوریده درشب پنجشنبه ششم ربیع الثّانی 1345 قمری برابر با مهرماه 1305 شمسی درشیرازدر منزل شخصی وی بوقوع پیوست . خبر فوت شوریده نه تنها درایران بلکه درجهان آنروزموجب تأسّف و تأثُرعارف وعامی قرار گرفت و بسا کسا که که درفقدان وجود آن ادیب اریب ناله ها کردند و اشکها ریختند . صبح روز بعد ، به منظورتشییع جنازه ی آن بزرگ مرد ، کلیّه ی طبقات مردم اعمّ از ادبا و فضلا ، علما و رجال و خلاصه خاصّه و عامّه درمنزل وی گرد آمدند و همان روز جسد او را با تجلیل هرچه تمامتر به آرامگاه ابدی آن مرحوم درسعدیّه انتقال دادند . |
زسوک اوست که اینگونه تیره و درهم | سخن هنوزنشسته است درلباس سیاه |
اشعارلوحه ی سنگ مزارشوریده که همانطورکه گفته شد بوسیله ی خود شاعرتصنیف گردیده بود ، به زیورقلم استاد میرزاعلینقی خوشنویس آراسته و با حجّاری استاد باشی حجّار بر روی سنگ مرمرمنقوش شد و برروی مرقد شوریده نصب. این است آن اشعاربلند که ازدل وجان حکیمی خدا شناس برخاسته : |
چون براین درسروکاراست به رحمن رحیم | نه امیدم به بهشت است و نه بیمم زجحیم | |
گربود رحمتی ازحق زدو صد حشر چه باک | وربود رأفتی ازشه زدوصد شحنه چه بیم | |
بنده ی ایزدم و معتقد احمد و آل | مذهب و ملّتم از جعفر و از ابراهیم | |
من تهیدست سوی دوست شدم این عجبست | وین عجبتر که زمن مانده چه دُرهای یتیم | |
تنم از بارگنه چَفته تراز قامت نون | دلم از وسعت غم تنگ تراز حلقه ی میم | |
جای آن است که خیزد همه باران ندم | بر سرخاک من از دیده ی یاران ندیم | |
حقّ آن را که منت همدم دیرین بودم | برمگیر از سر خاکم قدم ای یار قدیم | |
گریکی ژرف به معنی نگری می نگری | که کنون سعدی و من درچه مقامیم مقیم | |
تو زاخلاص به ما فاتحه ای گرخوانی | ما فتوح تو بخواهیم هم از ربّ رحیم |
…………………………. |
ای تو دارای همه گیتی و دارای خبیر | وای تو دادارهمه عالم و دادارعلیم | |
سوی نادان ضریری بگشا چشم کرم | تو که بینای بصیراستی و دانای حکیم | |
برخطاهای عظیمم به عقوبت منگر | بنگر بر کرم خویش وعطاهای عمیم | |
گرچه غرق گنهم، هم زتو نومید نیَم | نا امیدی ز تو خود نیزگناهیست عظیم | |
گرکسی کرده خطائی بمن ازمن بِهِل است | هم مرا بو که کند او بِهِل از قلب صمیم | |
زاینکه برمن نبود وام زمردم به دو جو | دلم ازهول حسابست چوگندم به دونیم | |
شورشوریدگی و نطق فصیح الملکی | هیچ اینجا نکند سود بجزعفو کریم | |
سال فوتم بربیع دوم این مصرع گشت | شده شوریده بجان جانب منّان رحیم * |
[* مصرع دوّم این بیت به حساب ابجد 1345 می گردد که ماده تاریخ فوت شوریده است و پس ازمرگ وی بوسیله ی دو پسرارشد شوریده : حسین فصیحی ( شیفته ) و حسن فصیحی ( احسان ) محاسبه و قصیده ی سنگ لوح پدر را تکمیل کردند ] . مرگ شوریده سوکی عظیم به دنیای ادب فارسی وارد آورد ، بدان پایه که بسیاری از شعرا و نویسندگان فرهیخته ی همدوره ی او درماتمش شعرها گفته و مرثیه ها نوشته و ماده تاریخ ها سروده ، همه نغز و شیوا و حاکی از احساساتی پاک و بی آلایش که پاره ای کوچک ازآنان در ذیل مسطور است : انجمن ادبی ایران ضمن مقاله ای درمجلّه ی ارمغان سال هفتم چنین نگاشت: ” در دوره ی قحط شعر و هنر و خشکسال فضل و ادب ، دراین سال 1305 هجری شمسی ، چهار رکن معظّم از ایوان ادب و سخن به زلزله ی مرگ فرو ریخت و درحقیقت کاخ شعر و سخن یکباره سرنگون گردید . تقریباً در آغاز سال ” جلال الممالک ” ایرج میرزا جهان فانی را بدرود گفت و چهل روز فاصله ، سرچشمه ی فضل و ادب خراسان ” ادیب نیشابوری ” را فرمان دررسید و قریب به همان اوقات ، ملک الکلام” مجدی کردستانی ” داعی حقّ را لبّیک گفت و درنیمه ی سال تقریباً بیست روز قبل تنها یادگار اساتید باستان و چشم و چراغ سخن کنونی فارس ” استاد شوریده ” ازین سرای عافیت به جهان جاودان شتافت …..! سخن پرداز نامی خراسان ” امیرالشعرا نادری ” دررثای شوریده فرمود : |
بلبلی پروازباز ازگلشن شیرازکرد | کزغمش شوریده خاطرجان اهل رازکرد | |
بلبل شوریده ای ازگلشن رازجهان | ناگهان سر زیر پردرگلشن شیرازکرد | |
عندلیب گلشن دانش فصیح الملک بود | حیف کاین بلبل زگلزارجهان پروازکرد | |
سعدی آخر زمان شوریده خلّاق سخن | کزدم همچون مسیحا دعوی اعجاز کرد | |
رفت ازین دارفنا زی روضه ی داربقا | جای درفردوس چون فردوسی ازاعزازکرد…. | |
چشم دل بینا بدش گردیده نابینا بدش | بود نابینا ولی براهل بینش نازکرد | |
رودکیّ عصربودآن فیلسوف ذوفنون | چون بچنگ آورد سازو سازرامش سازکرد | |
نغمه داودی اورا بودچون درحنجره | خویش را ممتاز درموسیقی و آوازکرد | |
هرچه خوبان داشتنداوداشت تنهاجملگی | عقل و رای او رابهر فن درجهان ممتازکرد…. | |
ای دریغ ازحضرت شوریده کاقلیم سخن | بی وجود او ره ملک عدم را سازکرد | |
بُدهزاروسیصد وپنج وچهل کان شاهباز | سوی فردوس برین پرواز از شیرازکرد |
شادروان ” وحید دستگردی ” شاعر توانا و مدیر دانای مجلّه ی ارمغان در چکامه ای سه بندی چنین فرموده : |
آه کزجورسپهرکجرو ناراست فال | اختر فضل وهنر افتاد در برج وبال | |
گفت بدرود جهان شوریده استاد سخن | ازغمش شد کشورشعروسخن شوریده حال | |
بی فصیح الملک شد شیرازوشیرازه گسیخت | از دواوین فصیح نظم، دست اختلال | |
فارس ماند ازیادگارسعدی وحافظ تهی | ملک جم زاندوه پرشد وز نحوست مالمال | |
گوشها محروم شد زاصغای گفتارفصیح | خاطراهل صفا شد تیره ازگرد ملال…. | |
رفت آن مرد سخنورکه دراقلیم شعر | درچکامه بی قرین بُد درتغزّل بی همال…. |
…………………………. |
برسخن دیدی چه مایه ازفلک بیداد رفت | محو شد اسم سخن رسم سخن ازیاد رفت | |
رفت شوریده فصیح الملک تا ازملک خاک | دفتر شعرو فصاحت را ورق برباد رفت | |
مکتب تعلیم براطفال دانش بسته شد | کی توان دیگرگشودن کزجهان استادرفت…. |
…………………………. |
چون شب یلدا سیاه و تیره شد روز سخن | از غروب آفتاب عالم افروز سخن | |
کسوت شام محرّم گربپوشد اهل فضل | جای دارد درفراق عید نوروزسخن | |
رخت بست ازمکتب شعروسخن استاد پیر | بی پدر گشتند اطفال نوآموز سخن |
شاید یکی ازدلچسب ترین و غمناک ترین این اشعارمرثیه ، چکامه ای غرّا باشد چکیده ازدل و جان پدر والایم استاد حسن فصیحی ( احسان ) که بهنگام فوت پدر، بیش از پانزده سال ازعمرش نمی گذشت : |
روی گیتی پیش چشم من سیه ترشد زقیر | هان چه نیرنگِ دگر بنیاد کرد این چرخ پیر | |
شمس برج معرفت اکنون مگرکرده غروب | کاینچنین مرد و زنند اندرفغان واندر نفیر | |
اوستاد بی بدل شوریده ی شیرین زبان | آن فصیح الملک دانا مُفلق صافی ضمیر | |
آنکه بد درشهردانش مهتری صاحب نگین | وانکه بد درمُلک معنی خسروی صاحب سریر | |
زین اَلَم بررفت ناله ی مردم ازعرش برین | زین خبر بشکست نوک خامه درشَست دبیر | |
میسزد کزسوک او خورشید رخ پنهان کند | می سزد کز ماتم وی، آسمان آید به زیر | |
ای زمین در بر گرفتی گنج علم و فضل را | آن چنان گنج ثمین را اینچنین مشمرحقیر | |
چون فصیح الملک دیگرکس نیاید درجهان | مادرِگیتی نزاید همچو شوریده ی ضریر | |
هیچوقت دوران نیارد همچو وی صد حیف حیف | زان ادیب بی بدیل و زان حکیم بی نظیر | |
بود شاگرد دبستانش دوصد چون بونواس | بود طفل مکتب وی صد چو اعشیّ و جریر | |
همچونام خویش با تقوی بُد وزآنروی بود | درهمه کاری مُشار و درهمه امری مشیر | |
سوکِ داناهرچه باشد دیربس زود است زود | مرگ نادان هرچه باشد زود، بس دیراست دیر | |
شد چل وپنج ازپسِ الف و سه صدافزون که او | رخت بیرون برد زینجا از گزند ماه وتیر | |
ای پدربنگرکه ازهجرانت اندرمحنتم | خود نکردی رحم برما خاصه طفلان صغیر* | |
مردمان بین حیف گویان جمله ازخُردوکلان | شاعران بین نوحه خوانان یکسراز برنا و پیر | |
دوستان هستند جویای توهریک تا که باز | بشنوند از لحن توآن نظم و نثر دلپذیر | |
زود بگذشتیّ و برما خیل اندُه کرد روی | ناگهان رفتیّ و برما لشکرغم گشت چیر | |
داشتی لطفیّ و احسانی به احسان بازهم | آنهمه احساس و لطفت را ز “احسان” برمگیر | |
سوختم من آنچنان درسوک جانفرسای تو | کزدل و جان گشته ام از زندگیّ خویش سیر | |
بربه قول سعدی شیرازی استاد سخن | آن کز او شد آسمان شعر و دانش مستنیر | |
” ناوک فریاد من هرساعت ازمجرای دل | بگذرد ازچرخ هفتم همچو سوزن از حریر “ | |
ای پدر”احسان” ندارد هیچ امیدازعمرخویش | یک دم دیگر ورا از روی احسان می پذیر |
( * درآن تاریخ دو فرزند شوریده به نامهای میرزا حیدرعلیخان و نصرت اللّه خان صغیر بودند ). |
اینک شاخه گلی چند از گلستان همیشه خوش استاد اجلّ شوریده ی شیراز: |
در تغزّل و توسّل به محبوب حقیقی |
ای مونس جان حال دل خسته تودانی | دردی که کسش چاره ندانسته تودانی | |
گرناله کنم ورنکنم خود چه تفاوت | کزسینه ی موران دَمِ آهسته تودانی | |
دردی که مرا درجان بنهفته توبینی | گَردی که مرا بردل بنشسته تودانی | |
ازچارطرف بسته دَرِچاه به رویم | بگشای که مفتاح دَرِبسته تودانی | |
ما شیوه ی خدمت نشناسیم توبنمای | کاموختن شیوه ی شایسته تودانی | |
بشکسته دلی دارم چون طرّه خوبان | جبران مرا زین دل بشکسته تودانی | |
نگذاشت حق صحبت من همدم بدعهد | پیوستن این رشته ی بگسسته تودانی | |
قومی بزبان مدّعی وبی خبرازعشق | آنکو به حقیقت شده پیوسته تودانی | |
شوریده نگوید که من ازغیرتو رَستم | کاحوال دل رَسته ونارَسته تودانی | |
نگریست که تا درد دلش خلق ندانند | دانست که درد دل نگرسته تودانی |
غزل |
دوش دربزم من آن طُرفه نگارآمد ورفت | زودترزانکه سحرباد بهارآمد ورفت | |
صبح تابان به قفای شب تارآید لیک | صبح تابان من اندرشب تارآمد ورفت | |
نفسی بیش نماند ونظری بیش نکرد | تا چه بودش که چنین شیفته وارآمد ورفت | |
درهوا نگهتی ازگیسوی اومانده هنوز | یا مگر قافله ی مُشک تتارآمد ورفت | |
سرگَهِ آمدنش دادم وجان دررفتن | گوئی ازبهرهمین نُزل و نثارآمد ورفت | |
حالی ازیأس چنانم که کسی شب درخواب | ماه را می نگرد کش به کنارآمد ورفت | |
عمرهرکس که تو بینی بسرآید روزی | عمرمن شد بسرآن روزکه یارآمد ورفت | |
بلبلا چشم امید ازگُل یک هفته مدار | کاین همان سست وفائیست که پارآمد ورفت | |
آنهمه حسرت آدم به جهان بهرچه بود | کس ندانست که مسکین بچه کارآمد ورفت | |
هم بدان عقل فلاطون زچه با حسرت زیست | چند روزی که درین تنگ حصارآمد ورفت | |
درغم طُرّه ورخسارتوعمری به خیال | صرف کردیم و بسی لیل و نهارآمد ورفت | |
ماند شوریده چنان محوگل طلعت دوست | که ندانست که کِی فصل بهارآمد ورفت |
غزل |
که شد ازخانه به بازارکه غوغا برخاست | مگرآن فتنه ی نوخاسته ازجا برخاست | |
دیده ای درخوردیدارِرخ خویش ندید | خود به بازارشد وخود به تماشا برخاست | |
اثری ازلب جان پرورمحبوب من است | آن اثرها که زانفاس مسیحا برخاست | |
دل من صبرندارد که بسازد بی دوست | عشق هرگوشه که بنشست شکیبا برخاست | |
با وجود قد و بالای توای یارعزیز | سرو نوخیزندانم به چه یارا برخاست | |
هرکه پروانه صفت پربه تمنّای تو زد | همچو شمع ازسَرِوی آتش سودا برخاست | |
ما حریفان همه دربند تمنّای خودیم | خُنُک آنکو زسرکوی تمنّا برخاست | |
گرچه ما قطره تودریائی بیگانه نِه ایم | ازتوئیم ازتوکه هم قطره زدریا برخاست | |
زینهمه سروکه برخاست زگلزاروجود | سَروِ بالای تو برخاست که زیبا برخاست | |
شورشوریدگی وشیوه ی شیدائی من | هرچه برخاست ازآن زلف چلیپا برخاست |
غزل |
گفتم ازدست جفایت گِلِه تا چند کنم | گفت رو حوصله کن، حوصله تا چند کنم | |
چند گوئی به مَنِ دَه دله دل یکدِلِه کن | ای بت دَه دله دل یکدله تا چند کنم | |
آب چشمم زغمت تا کمرآمد چون کوه | سیل اشک ازمژه بررخ یَله تا چند کنم | |
درره عشق بشد عمرو نشد کام روا | سعی بیهوده دراین مرحله تا چند کنم | |
من چو موسیّم و وادیِّ فنا طورمَنَست | چون شبان تا کِی وپاس گَله تا چند کنم | |
گَرد سان گِردِ ره قافله تا کِی گردم | خویش را گَردِ رَهِ قافله تا چند کنم | |
جهد کردم که شود حل بخرد مشکل عشق | حل نشد، جهد دراین مسئله تا چند کنم | |
وصف روی تو کنم تا به مقامی برسم | مدح هرسِفله برای صله تا چند کنم | |
سالها هست که شوریده ی گیسوی توام | جا چو دیوانه دراین سلسله تا چند کنم |
غزل |
جانا دلم ربودی زین عشوه های شیرین | شیدایم ازادایت چند این ادای شیرین | |
گه طرّه میگشائی گه جلوه مینمائی | تا کِی دلم ربائی ای دلربای شیرین | |
دارد عجب صفائی گلشن زگل ولیکن | بی صحبت توتلخ است با آن صفای شیرین | |
یِکرَه نگربه بلبل کزهجرچهره ی گل | اندرچمن فکنده است شوری زنای شیرین | |
ای بوسه ی لبانت درمان درد جانم | درد مرا دوا کن ازاین دوای شیرین | |
کم نیست عشق خوبان عشقست این کزوشد | مجنون اسیرلیلی ، خسرو گدای شیرین | |
زان نغمه ی همایون مطرب بزن که درسر | عشّاق راست شوری ازاین نوای شیرین | |
زین خسته جان شیرین بستان وبوسه ای ده | شیرین ترآنکه باشد شیرین بهای شیرین | |
شوریده ام چو فرهاد گرجان دهم به تلخی | ازسربرون نسازم هرگزهوای شیرین |
قصیده “اشعاری شگرف در وصف آتشبازی از دید شوریده ی نابینا” |
کرده نفّات بسی دایره ها ازآتش | که زِهَردایره ای نایره ای شعله وراست | |
دیدی آن دایره ی چرخ وفلک را زخدای | بنگراین نایره ی چرخ فلک کزبشراست | |
چون کُره ی مرد منجّم بود آن نارنجک | که دراوصورت اجرام فلک سربسراست | |
چون کند قصد تصاعد، بشکافد ازهم | زودل خاک پراززُهره و شمس و قمراست | |
مارهرگزنشنیدیم کزآتش خیزد | یا چومرغان به هوا پرّد این طرفه تراست | |
آتشین ماری هرسوی نظرکن که باوج | سخت می غُرّد ومی پرّد وبی بال و پَراست | |
گوئی آن تیرکه خیزد زپی تیردگر | ذوذوابه است که درعقده ی او جوزَهَراست | |
موشک آتشی ازگُربه اگرنهراسد | ازچه هرسوی چنین می دود آسیمه سراست | |
کوزه را دیدی همواره که نم دارد و آب | کوزه را بین که نَمَش آتش وآبش شرراست | |
غوک ازآتش متکوّن نشود اینت شگفت | آتشین غوک نظرکن که به دریاچه دراست | |
سرواگرنیست میسّرکه دهد نارثمر | باری این سرو ببینید که نارش ثمراست | |
هردم ازطرف هوا می نگرم بستانی | بوستانی که پرازشاخ گل و برگ وبراست | |
آتش افروزتوپنداری برزین اَستی | یا سمندرکه و را دردل آتش مقراست | |
یا سیاوش که به دفع حیَلِ سودابه | باد آساش همی برسرآتش گذراست | |
یا که برکیش خلیل است که بَرسانِ خلیل | رفته درآتش سوزان وچنین بی خطراست | |
می زند لاف که مهتاب نمایم زمحاق | زمحاق آری مهتاب نمودن، هنراست | |
مدّعی گفت که شوریده خوشگوی ضریر | چون کند اینهمه تشبیه که او بی بصراست | |
کوخردمند که با دیده ی معنی نگرد | تا ببیند که مرا دیده ی معنی نگراست…….. |
قصیده “در پیرامون قسمت ازلی و نمایش مادّه ی طبیعی و فطرت اصلی” |
هرآن تعیین که درقسمت شد ازروزنخستین شد | همان را خواست باید کزنخستین روزتعیین شد | |
که اندرآفرینش فهم آن دارد که دریابد | که آن یک ازچه منعم گشت واین یک ازچه مسکین شد | |
نیابی غیرحیرت هرچه اندیشی درین حکمت | که حنظل ازچه رو شد تلخ و خرما ازچه شیرین شد | |
یکی زشت ویکی زیبا یکی جاهل یکی دانا | یکی را سرکه حلوا شد یکی را سکّه سکّین شد | |
زشاخ آسیب آمد بخش بخت ما، نَه سیب آمد | چه شاید کرد کزروزازل ما را نصیب این شد | |
عدورا گومَتَن چندین به بازوی قوی با ما | که گردون شیرشیرویه ، زمانه گرگ گرگین شد | |
بدین عُجب وتکبّرسفله خواهد ره به حق جوید | دَم ازبارملائک زد ولی یارشیاطین شد | |
نه هرچشمی که سرخیّ وسفیدی دیدمعنی دید | هزاران دیده اعمی ماند تا یک دیده حق بین شد | |
ندارد دیده برحُسن آفرین جاهل چنان داند | که عشقِ روی ویسه آفتِ آرام رامین شد | |
شوی فرهاد اگر، فرهاد آن شیرین شمایل شو | که او فرهادِ دیدارجمال آرایِ شیرین شد | |
طلب شرط است سالک راچواندربصره دراضحی | که طائف گشت ناحاجیّ وحاجی ابن یقطین شد | |
کند هرکس بقدرقابلیّت درک فیض حق | بگوش هوش دوشم ازسروش این نکته تلقین شد | |
همان فیض است اندرتابش مهرمنیرامّا | ازوسنگی شَبَه گون گشت و سنگی لعل رنگین شد | |
به یکسوی زمین بارید باران گشت خارستان | به یکسوی زمین بارید باران، باغ نسرین شد | |
همین تغییرفطرت درمزاج عنصری بنگر | که خونی آفت تن گشت وخونی نافه ی چین شد | |
همه از نسل یعقوبند اخوان گُزین امّا | یکی یوسف، یکی شمعون و دیگرابن یامین شد | |
همان برقدراستعداد بُد کاندرجهان آری | یکی بهرامِ گورآمد، یکی بهرام چوبین شد | |
یکی زان مردم حکمت مَنِش بوذرجمهراَستی | که مُلکِ دولتِ کسری ازو پرزیب وتزئین شد | |
یکی خواجه نظام الملک بُد میرعطارُدفش | که گیتی ازنظام عدل اوفردوس آئین شد |
قصیده “در شرح حال خود و رسیدن ماه محرّم و مطایبه در باب فراهم نبودن لباس سیاه” |
گوهراشک نیَم گوهربحرهنرم | اللَه ای آصف دوران مفکن ازنظرم | |
درهوای تومعلّق شده ام چون ذرّه | گرچه اندرهمه آفاق چوخورمُشتَهَرم | |
گرسلیمان کُندم بخت همان مورتوام | وربگردون بَرَدم بادهمان خاک دَرَم | |
گرببارد بسرم گردون طوفان بلا | نروم ازسرکوی توکه نقش حجرم | |
گرچه درخوان کرم روزوشب ای کان عطا | دست احسان توترتیب دهد ماحَضَرم | |
لیک چندیست که بی سیم وزرم گرچه مدام | میچکد اشک چوسیماب بروی چو زرم | |
نیستم پسته که گرخندم خوشدل باشم | غنچه ام غنچه که میخندم و خونین جگرم | |
راستی گوئی سروم که ببستان کمال | بجزازبارتهیدستی نبود ثمرم | |
بدرازا چه کشم شعراَلا ماه عزاست | نیست ازبخت سیه رخت سیه مختصرم | |
ها محرّم شد ومن سوک زده خواهم شد | زُحَلی کسوت تا آخرماه صفرم | |
می بخواهم شدن اندرسَلَب عبّاسی | گرچه بی شک حسنی کیش وحسینی سیرم | |
جامه چون موی سیاووش بتن درپوشم | به سپیدی بزیم چند، مگر زال زرم | |
به سیَه گَرد زافلاس شوم جای لباس | کاش بردندی دردکّه ی اَنگِشت گرم….. | |
یا شوم دزد وکَنَم رخت شب ودرپوشم | گربناگه نرسد ازپی، شحنه ی سحرم | |
یا که درقالب بخت سیهَم میرفتم | تا بدانند سیه پوش شُبَیروشَبَرم* | |
جامه ازبال پرستو کنم و پرّکلاغ | گرچه درباغ سخن غیرت طاوس نرم | |
درسیه جامه شوم تا که بدانند که من | چشمه ی آب حیاتم که به ظلمات درم | |
وه ازین گونه ی پرآبله ماشاءالله | دیده ام نیست که درآینه خود را نگرم | |
خلق خندند چومن وصف رخ خویش کنم | خود بگوشم شنوم آخرکورم نه کرم | |
گونخندید که گرزشتم درچشم شما | دربرمادرخود خوب چو قرص قمرم | |
هرگَهَم بیند بوسد بصربی نورم | که فدای رخ چون ماه تو نوربصرم | |
گاه سوزد همی اسپند ودعایم گوید | که هماره به عزیزی زی زیبا پسرم | |
تا بمن روزسه شنبه نرسد آسیبی | شب یکشنبه کند خشت، فراگِردِ سرم | |
طیبت است اینهمه باللّه که مهیّاست همه | ازتوکفش وکله و سیم و زروخواب وخورم | |
گربگویم که لبم خشک بود می نپذیر | که به طَرّیش گواهند سخن های ترم | |
کوچوگیسوی بتان عمری تا چون شانه | شکرانعام تورا موی به مو برشمرم | |
بربدین عرصه ازآن تاخته ام تا دانی | که بود رخش سخن ازدگران تیزترم | |
من نه شوریده ی اعمایم کاندراین عصر | بوالعلای دگروابن عباد دگرم | |
هرکجارونهم ازطبع خوش ودولت شعر | گربطیبت نبری مفت زمن، مفتخرم | |
نروم سوئی ازظلّ تو و چون خورشید | رفته صیت سخن ازخاورتا باخترم | |
واقعم درزَمی امّا چو تو پروازدهی | نسرطایرشوم و بال برآرم ، بپرم | |
ازپی خصم چوروباه تودرعرصه ی نظم | بین زبان تیزترازصارم ضیغم شکرم | |
برکشد خصم اگرخود همه چون شمع زبان | ازسخن سازم مقراض و زبانش ببُرم | |
من درین حضرت گوئی تو که شوریده نیَم | که چنین مدح سگالم که چنین مدحگرم | |
طایرخوش خبرم می رسم از کشورغیب | چامه ی نظم بود نامه ی فتح ظفرم |
( * شُبَیر و شَبَر بترتیب نامهای امام حسین و امام حسن علیهماالسلام است که پیغمبراکرم برآنها نهاد ) “مسمّطی عرفانی در توصیف ذات آفریدگار توانا و اشاره به وحدت وجود” |
حبّذا پرتوانواررخ ذوالمننی | من واین لحظه واین عالم بی خویشتنی | |
میزنم زمزمه ازعشق، نه ازما ومنی | عشق افسرده دلی خواهد و فرسوده تنی |
لاف مردی نزن ارلاف محبّت نزنی |
تارتن را بِگُسَل سازنفس را بشکن | دزد را گوش برآواست جرس را بشکن | |
یاریک کس شووعهدهمه کس را بشکن | دست برعشق زن و پای هوس را بشکن |
به هوس شیشه ی ناموس عبث می شکنی |
ای کزین خاک هلاکی توکجا خاک کجا | چند درتیره مغاکی تو کجا خاک کجا | |
گوهرعالم پاکی تو کجا خاک کجا | چند درمخزن خاکی توکجا خاک کجا |
شرم بادت که نداری غم دورازوطنی |
باد اگرخود همه جمشیدی تختت ببرد | آب اگرخود همه فرعونی ، رختت ببر | |
خاک اگرخود همه قارونی سختت ببرد | ناراگرخود همه نمرودی ، بختت ببرد |
آورد بخت عدوی تو نسیم چمنی |
سروسان سرخوش آزادی وسرمستی باش | با دو صد دست پرازبارتهیدستی باش | |
سربلندی طلبی دستخوش پستی باش | درلباس هنرارنیستی ارهستی باش |
مُرده بربی کفنی زنده به بی پیرهنی |
خود گرفتم که زَرَت رفت وکَسَت خویش نماند | اُشتُر و اَستَر واسب و بره ومیش نماند | |
جامه های خزوسنجاب تو را پیش نماند | غیریک جامه ی پشمین ببرت بیش نماند |
جهد کن شاید کاین جامه هم از تن بکَنی |
آن خلیلی تو که باغ گل تو ناربلاست | آن ذبیحی توکه قربانگه تو کوی وفاست | |
آن مسیحی توکه چرخ تومقامات رضاست | آن کلیمی تو که طورتو بیابان فناست |
آن کلیمی تو که طورتو بیابان فناست |
من درین کُنج قفس طوطیکی بسته پَرَم | این قفس برشکنم روزی و لختی بِپَرَم | |
رَوَم آن روضه واین روضه به زاغان سپرم | هرکه گوید که کجا رفت که یابد خبرم |
گو، سوی عالم جان رفت به شکّرشکنی |
اللَّه اللَّه که ازین دارفنا خواهم رفت | لوحش اللّه که سوی مُلک بقا خواهم رفت | |
عَلِمَ اللَّه که ازاینجا به کجاخواهم رفت | شَهِداللَّه که سوی معنیِ لا خواهم رفت |
رفتنی کش نبود صورت بازآمدنی |
متّکائیست فنا وَه که مَنَش متّکیم | ازهمه بیشترم گرچه بدین اندکیم | |
دوئی ازمن مَطَلب هیچ که با اویِکیَم | فاش گویم که کیَم تا که بدانند کیَم |
من منم یا تومنی ایکه تو محبوب منی |
آفرینش همه ازتست چه زیبا وچه زشت | دست صنع تونکو بود نکوهرچه سرشت | |
درهوای تو ِبهِشتیم تمنّای بهشت | گرتوگوئی به کنشت آی، درآیم به کنشت |
بفکنم سبحه وگیرم سَلَب برهمنی |
من به صحرای عدم خفته توبیدارقِدَم | نآمد آواز تو، سربر زدم ازخواب عدم | |
تا نگفتی توکه سَربَرزن ، سربرنزدم | بانگ عشق توبگوش آمد وبیدارشدم |
بازچون خفته شوم بازم بیدارکنی |
گفت چونی تو و گفتم که ندانم چونم | درهوای گل توغنچه صفت دلخونم | |
روی ننموده چنین ساخته ی مفتونم | تو پَسِ پرده نهان گشته ومن مجنونم |
چون شوم وای گراین پرده زرخ برفکنی |
گرشود پرتواشراق زانوارقدیم | هیچ اشیاء ز اِحراق نمانند سلیم | |
خَرَّموسی صَعِغا خوان که گواهیست عظیم | مطلب صورت معنی که چو موسیِ کلیم |
لَن ترانی شنود هرکه بگوید اَرِنی |
تا که ننمود کسی رخ به کسی دل نربود | دلبرما دل ما برد و به ما رخ ننمود | |
رخِ ننموده وعشق ایعجب این کس نشنود | عشق و نادیدن دیدارچنان است که بود |
حُسن پیغمبری و مهراُویسِ قَرَنی |
گفت فرهاد به شیرین که رُخَت شعله فروخت | سوخت هرخرمن سبزی که دل ازعشق اندوخت | |
بتواین شیوه که آموخت که جانم را سوخت | گفت دانی تو که این شیوه که ما را آموخت |
آنکس آموخت که آموخت تو را کوهکَنی |
او نگارختنی او بت رازیِّ من است | بت رازیّ من و ترک طرازیّ من است | |
دلبرپارسی و شاهد تازیِّ من است | عکسی ازشعشعه ی ماه حجازیِّ من است |
پرتو شَعری شامیّ و سهیل یَمَنی |
چون دَمِ نی بنوا چون خُم مِی درجوشم | کیست کاوسازد ازین جوش و نوا خاموشم | |
مست وشیدایم ودرشورش و دراُخروشم | ساقیا باده مپیمای که من مدهوشم |
زچه ؟ از شعشعه ی عشق رخ بوالحسنی |
وارث هشت جنان حارث نُه کاشانه | صدف هفت فلک را گُهَریک دانه | |
شرزه ی شیریله ی یک تنه ی فرزانه | میهمان سره ی یک شبه ی چل خانه |
میزبان شب معراج رسول مدنی |
دل من جزغم آن والی والا نخورد | غم امروز خورد تا غمِ فردا نخورد | |
بی خرد آنکه می ازجام تولّا نخورد | غمِ دنیای دنی مردم دانا نخورد |
نخورد مردم دانا غم دنیای دنی |
ای زدست تو بپا شش جهت وچاربنا | مولی هرسه موالید و شه هردو سرا | |
چاره ی این دل بیچاره ی ما سازکه ما | همه مسکین تو هستیم چه سلطان چه گدا |
همه مسکین توهستیم چه مسکین چه غنی |
من اگر شاه زمین اَستم و ماه زَمَنَم | من اگر فخرختا هستم و میرختنم | |
من نیَم من تومنی تا تومنی من نه منم | وه که من شیفته آئینم وشوریده فنم |
ای خوشا شیفته آئینی و شوریده فنی |
“مسمّط درمدح امیرمؤمنان و مولای متّقیان علی علیه السّلام” |
چو ساقی ازل آوای الصّلا میزد | هرآنکه گفت بلی ساغربلا میزد | |
هرآنکه جام بلا زد دم از ولا میزد | بگوش باده پرستان یکی ندا میزد |
که ای حریفان مقصود ما علیست علی |
دلم همی زخدا وصل مرتضی خواهد | عجب دلیست دلم کزخدا خدا خواهد | |
خدای را زخدا خواهد و بجا خواهد | هرآن کسی که خدا خواست گو ورا خواهد |
چرا که مظهر ذات خدا علیست علی |
دَرِمدینه ی علمِ محمّدی علی است | دُرِسفینه ی اسراراحمدی علی است | |
شَهِ اریکه ی کاخ مجرّدی علی است | صفای چهره ی مرآت سرمدی علی است |
فروغ بارگَهِ کبریا علی است علی |
فرازکوهه ی یکران، رُخش بتاب اندر | چو بر رونده فلک قرص آفتاب اندر | |
نُه آسمان زحسامش به اضطراب اندر | به شش جهت ملک مالک الرقاب اندر |
به مُلک هردو جهان پادشا علیست علی |
علیم وعالِم علم هُداست حیدرو بس | امیروآمرامرخداست حیدرو بس | |
حکیم وحاکم حکم قضاست حیدرو بس | نظام و ناظم نظم بقاست حیدرو بس |
ملیک ومالک مُلک رضاعلیست علی |
به آب تیغ دو سرذوالفقارآتشبار | به باد داد همه خاک هستی کُفّار | |
بنای کُفرازوسُست ودین ازوسُتوار | خوش است خاطرهربینوا که روزشمار |
ملاذ و ملجاء هربینواعلیست علی |
عکوس خلق بچندین هزارآینه در | همه یکیست ولیکن به اختلاف صُوَر | |
هرآینه بهرآئینه جزیکی منگر | پی ظهورحق آئینه ایت باید اگر |
بیا که آینه ی حق نما علیست علی |
بعزم رزم چوبرکوهه ی سمند شدی | زمین به لرزه فتادی فلک نژند شدی | |
بدفع چشم بَداِستاره چون سپند شدی | نوید شوق زکرّوبیان بلند شدی |
که شیروقعه ومیروَغا علیست علی |
نه وصف اوست که سالاربود ومیروَغا | نه وصف اوست که کرّاربود وقلعه گشا | |
بود ثنای علی اینکه درمقام رضا | نهاد گردن تسلیم پیش تیغ قضا |
اگرچه حاکم حکم قضا علیست علی |
اگرچه هرخَلَفی رازبوالبشرشرف است | ولی همه ی شرف بوالبشرازین خلف است | |
مَهِ سپهرِسلونیّ و شاه لوکَشَف است | خدیو خانه ی کعبه است و شحنه ی نجف است |
مراد قول حق ازاِنّما علیست علی |
بهارروضه ی یاسین و دوحه ی طه | نسیم باغ امامت، شمیم شاخ ولا | |
هنوزلام والف لابدی که ازدَرِلا | به کارخانه ی لاسیف زد ندا الّا |
که شاه معرکه ی لافتی علیست علی |
به مهرشاه شود نامه ی سیاه سپید | چنانکه تیرگی شب زتابش خورشید | |
دلا زباد گنه بربخود مَلَرزچو بید | زبیم پرسش روز جزا مشو نومید |
چرا که شافع روزجزا علیست علی |
به شُرطه های توکّل زوَرطه های ملال | کشید رخت توان برسواحل آمال | |
مده سفینه ی دل را به ناخدای خیال | غریق لُجّه ی محنت زبهرمال ومنال |
بگو منال که بحرعطا علیست علی |
چه پیرپیرخرابات، میرمیخانه | چه داد داد مرا یکدو طُرفه پیمانه | |
چه کرد کرد مرا مست و مات و دیوانه | چه گفت گفت که ازهرچه باش بیگانه |
شوآشنای علی کآشنا علیست علی |
دلا بدام بلا بسته باش رسته مباش | کمند زلف بُتی جُسته باش جَسته مباش | |
بهرچه خواسته اوبسته باش خسته مباش | دل رمیده ی شوریده گو شکسته مباش |
زکاربسته که مشکل گشاعلیست علی |
تذکّر: چنانچه علاقمند به دریافت اطّلاعات بیشتری درباره ی زندگانی شوریده و اشعار او باشید، شما را به کتاب کلیّات دیوان شوریده شیرازی (فصیح الملک) ، در دو جلد، که به وسیله ی مؤسّسه ی مطالعات اسلامی دانشگاه تهران / مک گیل کانادا، و به اهتمام اینجانب خسرو فصیحی در سال 1388 شمسی ، چاپ و انتشار یافت ، حوالت است. خسرو فصیحی، ویکتوریا، کانادا |